روایت یکی از شهدا
شبکه وبلاگی دانش آموزان نوشت:
گلوله خمپاره پشت خاکریز به زمین نشست. ترکش بزرگی پای بسیجی را قطع کرد. پاش به پوست بند شده بود.
یکی خودش را رساند وگفت: برادر چه کار میکنی؟
گفت: مگه نمیبینی؟ دارم جلوی اینها را میگیرم.
بهش گفت: ولی پات بدجوری زخمی شده.
بسیجی نگاهی به پاهاش انداخت. چیزی نگفت. باورش نمیشد.
با خونسردی گفت: الان موقع عقب رفتن نیست. پشت خاکریز دراز میکشم و طرف عراقیها شلیک میکنم. پاتکشان که تمام شد، میروم اورژانس.»